دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

 

 

 

-‏ارتش های آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را داشت ، شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچم های سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند. آن شب سربازان هر سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند: که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند! صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچم های سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند. آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند! کار به جایی می رسد که این سه 3 ارتش به هم پناه می دهند و ……. تنها چیزی که باعث می شود قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست! این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام “کریسمس مبارک” می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر ایران به نمایش در آمد


لطفا درباره این داستان نظر بدهید ممنونم !

ارسال توسط نــاهـــــیــد
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهلا ته دلش خوشحال بود که سروش نیامده و بعد از مدت ها می تواند با پیمان حرف بزند. پیمان هم فرصت را غنیمت شمرد و سر صحبت را باز کرد ولی: - حالا تو هی سروش سروش می کردی ولی من عمدا دعوت ش نکردم. یه اخلاقای خاصی داره. قاشقی در دهان گذاشت و با دهن پر ادامه داد: - چن وخ پیش الکی با نامزدش به هم زد. تا دو روز پیش ش می گفت عاشقم و نمی دونم از این دری وری ها. به خدا. دروغ شاخ و دم نداره که... و شهلا هاج و واج ماند و چیزی نگفت. شام تمام شد و برگشتند خانه. پیمان در را باز کرد. نگاه هر دو متوجه اتاق خواب شد. چراغ اتاق روشن بود و در اتاق باز. هر دو رفتند طرف اتاق. چشم شان به کمد لباس افتاد که درش باز بود. و لباس هایی که همه روی زمین پخش شده بود. شهلا گفت: - وای پیمان. دزد اومده. برو زنگ بزن 110 - از کجا اومده؟ در قفل بود. برو پنجره های آشپزخونه رو چک کن. بدو... - خاک بر سرم. تو خونه نباشه یه وخ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))۰

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است))) عین، شین، قاف. برخی آن را علاقه‌ی شدید قلبی می‌دانند. البته عشق چیزی نیست که همه درباره‌اش یک جور حرف بزنند. یکی عشق را لرزیدن قلب می‌داند و دیگری رسیدن به معشوق. البته رسیدن به معشوق هم اقسام مختلف دارد. یکی گرفتن دست معشوق را نهایت عشق می‌داند. یکی راه رفتن با معشوق در زیر باران را عشق می‌نامد. ولی شاید دیگری به این بسنده نکند و... گرفتید چه می‌گویم؟ جالب این است که بعضی‌ها کلن اعتقادی به عشق ندارند. آن را واهی می‌دانند و ساخته‌ی ذهن شاعران و داستان‌نویسان و امثال بنده. توجه می‌کنید؟ شهلا ولی این طور فکر نمی‌کرد. برای هر زنی سخت است که با مدرک لیسانس زبان در خانه بنشیند. شهلا با این موضوع کنار آمد. همان سه سال پیش. مراسم خواستگاری که تمام شد، حاج همت او را کنار کشید و گفت: این پیمان رو من از بچگی می‌شناسم. هر چی نباشه پسر دایی‌ته. مادرتم اگه بود خیلی خوشحال می‌شد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بابا خودش را می مالد به در حمام. می گویم بابا جان الان می آیم عشقم!... آمدم نفسم!... آمدم بابایی!... صبر کن عزیزم!... آمدم!... می پرم. به سرم زده. تیغ لعنتی نیست. قیچی را برمی دارم و توی وان دراز می کشم. چند دقیقه به قیچی خیره می مانم... انگار که نمی دانم چیست... انگار که داوینچی هیچ وقت اختراعش نکرده... بازش می کنم. می بندمش. قِرِچ قُروچ صدا می دهد... بابا ماهواره را روشن می کند. می دانم کدام کانال زده. گوشم را تیز می کنم. از بین شُر و شُر آب می شنوم. صدای آل پاچینو است. می دانم که صدای خودش است. نمی شنوم. اما می دانم که اسلحه را روی شقیقه اش گذاشته و دارد یواش می گوید؛ Five. Four… three… two… one. Fuck it. نمی شنوم... تِر و تِر آب نمی گذارد... اما می دانم که الان است که چارلی اسلحه را از دستش بقاپد و بعدش آل پاچینو خودش را بیندازد روی چارلی و دوباره اسلحه را بگیرد و بکشد روی چارلی و داد بزند و بگوید؛ Get ovtta here! می گوید. بلند با آن صدای مردانه اش. - Get ovtta here! چارلی صدایش از ترس می لرزد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است))) هِـــــــف... هِـــــــف... بوی تف خشک شده می‌کوبد توی صورتم... سرم را بلند می‌کنم. زنی با دندان‌های دراز با فاصله چادر را می‌چپاند توی دهانش. همه چیز برایم کند می‌شود... حرکت دندان‌های زرد زن که به دندان اسب گفته است زکــّی! چادر را گاز می‌گیرد. حالا شنا توی استخر دهان... دریاچه ی تف... لبهایم می‌لرزد... تنم مور مور می‌شود... اتوبوس ترمز می‌گیرد. حالا همه یک دست به سمت جلو لیز می‌خوریم. صورت زن دندانی که نزدیک می شود، بوی تف هم نزدیک می شود... خیسی چادر هم نزدیک می شود... گرم است. اتوبوس شلوغ است. مثل کرم توی هم می لولیم. لب هایم می لرزد... می خواهم بالا بیاورم... نمی آورم... با نفرت کمی خودم را کنار می کشم و پشتم را به زن دندانی می کنم. دستی محکم روی شانه ام می کوبد. برمی گردم. زن دندانی است! چشم هاش دارد از کاسه بیرون می زند... دهانش را باز می کند... چادر از توی دهانش می افتد... چند لحظه جای دندان ها روی چادر می ماند و بعد فقط خیسی اش...((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام . امّا…، از آنچه که شاگردان “از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده” می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم . مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چکار می کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم . مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته . مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید وچرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت : “مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.” شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید شولتز یك كشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام كسانی كه او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد كنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند . در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان كه سرپرست مركز اموزش كشتی ای كه دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید. صدها نفر در مجلس ترحیم او شركت كردند .پدرش داستان زیر را از او نقل كرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.كسی نبود كه تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت: وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق كنان چند و چون ماجرا را جویا شدم.((((بقیه دستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد ! دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی. ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم " دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ... اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ... معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوست عزیزم سلام داستانی که برای این قسمت آماده کردم بر اساس خاطرات یک دختر از کاربران وبلاگ نوشته شده در واقع یک خاطره به شمار میره وبا ایجاد کمی تغییر و تحول این چیزی شد که در ادامه میخوانید شما هم اگر خاطره ای داشتی و فکر میکنی قابل انتشار است کافیه برای من ارسال کنید برای اینکه داستان خودتون رو در قالب نظرات ارسال کنید واگر مایل بودی با نام خودتون توی وبلاگ میذارم برای خواندن این داستان لطفا به ¤ادامه مطلب¤ بروید با تشکر از حضور سبزتون منتظر نظرات پربارتون هستم[ناهید]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﻮﺷﻲﺍﺯﺷﻜﺎﻑﺩﻳﻮﺍﺭﻛﺸﺎﻭﺭﺯﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵﺭﺍﺩﻳﺪﻛﻪﺑﺴﺘﻪﺍﻱﺭﺍﺑﺎﺯ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ.ﻓﻬﻤﻴﺪﻛﻪﻣﺤﺘﻮﻱﺟﻌﺒﻪ ﭼﻴﺰﻱﻧﻴﺴﺖﻣﮕﺮﺗﻠﻪﻣﻮﺵ،ﺗﺮﺱ ﻭﺟﻮﺩﺵﺭﺍﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ.ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﺰﺭﻋﻪﻛﻪﻣﻲﺭﻓﺖ،ﺟﺎﺭﺯﺩ:ﺗﻠﻪ ﻣﻮﺵ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ.ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﺮﻏﻚﻗﺪﻗﺪﻛﺮﺩﻭﭘﻨﺠﻪﺍﻱﺑﻪﺯﻣﻴﻦ ﻛﺸﻴﺪ.ﺳﺮﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﻛﺮﺩﻭﮔﻔﺖ: ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ،ﺍﻳﻦ ﺗﻮﻳﻲﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﻲ، ﺍﻳﻦﻗﻀﻴﻪﻫﻴﭻﺭﺑﻄﻲﺑﻪﻣﻦﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻦﻛﻪﺗﻮﻱﺗﻠﻪ ﻧﻤﻲﺍﻓﺘﻢ.ﻣﻮﺵﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﻙﻛﺮﺩﻭﮔﻔﺖ:ﺗﻠﻪﻣﻮﺵﺗﻮﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ.ﺧﻮﻙﺍﺯﺳﺮﻫﻤﺪﺭﺩﻱﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎًﻣﺘﺄﺳﻔﻢ.ﺍﻣﺎ ﻛﺎﺭﻱﺑﻪ ﺟﺰﺩﻋﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖﻣﻦﺑﺮﻧﻤﻲﺁﻳﺪ.ﻣﻄﻤﺌﻦﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪﺩﺭﺩﻋﺎﻫﺎﻡﺷﻤﺎﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﻣﻮﺵﺳﺮﺍﻍﮔﺎﻭﺭﻓﺖﻭﺍﻭﺩﺭﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪﻧﻈﺮﺕﺧﻄﺮﻱﻣﻦﺭﺍﺗﻬﺪﻳﺪ ﻣﻲﻛﻨﺪ؟ ﻣﻮﺵﺳﺮﺍﻓﻜﻨﺪﻩﻭﻏﻤﮕﻴﻦﺑﻪﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖﺗﺎﻳﻜﻪﻭﺗﻨﻬﺎﺑﺎﺗﻠﻪﻣﻮﺵ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﺭﻭﺑﺮﻭﺷﻮﺩ[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺗﻮﯼﻳﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺩﺭ ﺳﻴﺪﻧﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ ﺩﻭ ﻣﺠﺴﻤﻪﺑﻮﺩﻧﺪﻳﮏﺯﻥﻭﻳﮏﻣﺮﺩ. ﺍﻳﻦﺩﻭﻣﺠﺴﻤﻪﺳﺎﻟﻬﺎﯼﺳﺎﻝ ﺩﻗﻴﻘﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮐﻤﯽﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪﻭﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﺰﺩﻧﺪ.ﻳﻪﺭﻭﺯﺻﺒﺢﺧﻴﻠﯽﺯﻭﺩﻳﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﻭﻣﺪﭘﺸﺖﺳﺮﺩﻭﺗﺎ ﻣﺠﺴﻤﻪﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻭﮔﻔﺖ:ﺍﺯﺁﻥ ﺟﻬﺖﮐﻪﺷﻤﺎﻣﺠﺴﻤﻪﻫﺎﯼﺧﻮﺏ ﻭﻣﻔﻴﺪﯼﺑﻮﺩﻳﺪﻭﺑﻪﻣﺮﺩﻡﺷﺎﺩﯼ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩﺍﻳﺪ،ﻣﻦﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦﺁﺭﺯﻭﯼ ﺷﻤﺎﺭﺍﮐﻪﻫﻤﺎﻧﺎﺯﻧﺪﮔﯽﮐﺮﺩﻥﻭ ﺯﻧﺪﻩﺑﻮﺩﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩﻣﻴﮑﻨﻢ.ﺷﻤﺎ۳۰ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻓﺮﺻﺖﺩﺍﺭﻳﺪﺗﺎﻫﺮﮐﺎﺭﯼﮐﻪﻣﺎﻳﻞ ﻫﺴﺘﻴﺪﺍﻧﺠﺎﻡﺑﺪﻫﻴﺪ".ﻭﺑﺎﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥﺟﻤﻠﻪﺍﺵﺩﻭﺗﺎﻣﺠﺴﻤﻪﺭﻭ ﺗﺒﺪﻳﻞﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﻳﮏ ﺯﻥ ﻭ ﻳﮏ ﻣﺮﺩ. ﺩﻭﻣﺠﺴﻤﻪﺑﻪﻫﻢﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩﻧﺪﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖﺩﺭﺧﺘﺎﻧﯽ ﻭﺑﻮﺗﻪﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻧﺰﺩﻳﮑﯽﺍﻭﻧﺎﺑﻮﺩﺩﻭﻳﺪﻧﺪﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺗﻌﺪﺍﺩﯼﮐﺒﻮﺗﺮﭘﺸﺖﺍﻭﻥ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎﺑﻮﺩﻧﺪﭘﺸﺖﺑﻮﺗﻪﻫﺎﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺮﮔﺎﻩﺻﺪﺍﯼﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﻴﺸﻨﻴﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﺯﺭﻭﯼﺭﺿﺎﻳﺖ ﻣﯿﺰﺩ.ﺑﻮﺗﻪﻫﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺣﺮﮐﺖﻣﻴﮑﺮﺩﻧﺪﻭﺧﻢﻭﺭﺍﺳﺖ ﻣﻴﺸﺪﻧﺪﻭﺻﺪﺍﯼﺷﮑﺴﺘﻪﺷﺪﻥ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼﮐﻮﭼﻴﮏﺑﻪﮔﻮﺵ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ۱۵ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺎﺍﺯﭘﺸﺖﺑﻮﺗﻪﻫﺎﺑﻴﺮﻭﻥﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﻴﮑﻪﻧﮕﺎﻩﻫﺎﺷﻮﻥﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪﺍﺩﮐﺎﻣﻼﺭﺍﺿﯽﺷﺪﻥﻭﺑﻪﻣﺮﺍﺩ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﺭﺳﻴﺪﻥ. ﻓﺮﺷﺘﻪﮐﻪﮔﻴﺞﺷﺪﻩﺑﻮﺩﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﺶﻳﻪﻧﮕﺎﻫﯽﮐﺮﺩﻭﺍﺯ ﻣﺠﺴﻤﻪﻫﺎﭘﺮﺳﻴﺪ:ﺷﻤﺎﻫﻨﻮﺯ۱۵ ﺩﻗﻴﻘﻪﺍﺯﻭﻗﺘﺘﻮﻥﺑﺎﻗﯽﻣﻮﻧﺪﻩ، ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻫﻴﺪ؟" ﻣﺠﺴﻤﻪﻣﺮﺩﺑﺎﻧﮕﺎﻩﺷﻴﻄﻨﺖ ﺁﻣﻴﺰﯼﺑﻪﻣﺠﺴﻤﻪﺯﻥﻧﮕﺎﻩﮐﺮﺩﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻴﺨﻮﺍﯼﻳﻪﺑﺎﺭﺩﻳﮕﻪﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭﺍﻧﺠﺎﻡﺑﺪﻳﻢ؟"ﻣﺠﺴﻤﻪﺯﻥﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺟﻮﺍﺏﺩﺍﺩ:ﺑﺎﺷﻪ.ﻭﻟﯽﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﺗﻮﮐﺒﻮﺗﺮﺭﻭﻧﮕﻪﺩﺍﺭﻭﻣﻦ ﻣﻴﺮﻳﻨﻢ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺵ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺳﺎﺩﻩﺗﺮﯾﻦﺭﺍﻩﺑﻮﺩﺑﺮﺍﯼﺧﻼﺻﯽ! ﮐﺎﺭﯼﻧﺪﺍﺷﺖﺧﯿﻠﯽﺭﺍﺣﺖﻭﺁﺭﻭﻡ...ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵﻓﮑﺮﮐﺮﺩ:ﻫﻤﻪﻓﮑﺮﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪﺍﺷﺘﺒﺎﻩﭘﺰﺷﮑﯽﺑﻮﺩﻩﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦﺑﺰﻧﻪﺟﻮﻥﺑﮕﯿﺮﻩﺁﻣﭙﻮﻝ ﻫﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺟﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ... ﺧﯿﻠﯽﺗﻤﯿﺰﺑﻮﺩﺧﯿﻠﯽﺗﻤﯿﺰ...ﻗﺒﻼﺑﻪ ﺍﯾﻦﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺗﯿﻎ ﺍﮔﻪ ﺑﺰﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂﺗﺎﻧﺪﻭﻧﻬﺎﺭﻭﺑﺒﺮﻩﻭﺑﻌﺪﯾﻪﻋﻤﺮﺑﺎ ﯾﻪﺩﺳﺖﻓﻠﺞﻭ...ﮔﻔﺖﻧﻪﺍﯾﻦﺭﺍﻫﺶ ﻧﯿﺴﺖﺩﺭﺿﻤﻦﮐﺜﺎﻓﺖﮐﺎﺭﯾﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩﻩ! ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖﺧﻮﺩﺵﺭﻭﺩﺍﺭﺑﺰﻧﻪ...ﺍﻭﻥ ﻫﻢﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﯿﭽﯽﺑﺮﺍﯼﻭﺻﻞﮐﺮﺩﻥﻃﻨﺎﺏ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ﺑﻪﻗﺮﺹﻫﻢﻓﮑﺮﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﻣﻮﻗﻌﻬﺎﺻﺪﺩﺭﺻﺪﯾﮑﯽﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪﻣﯿﺒﺮﺗﺶﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥﻭ ﺷﺴﺘﺸﻮﯼ ﻣﻌﺪﻩ ﻭ... ﺷﺐﻗﺒﻠﺶﻓﯿﻠﻢﮐﻨﺘﺮﻝﺭﻭﺩﯾﺪﻩﺑﻮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖﺧﻮﺩﺵﺭﻭﺑﻨﺪﺍﺯﻩﺟﻠﻮﯼ ﻣﺘﺮﻭ...ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻣﺮﺩﻡﭼﻪ ﮔﻨﺎﻫﯽﺩﺍﺭﻥﺟﻨﺎﺯﻩﺗﯿﮑﻪﭘﺎﺭﻩﻣﻨﻮ ﺑﺒﯿﻨﻦ!!! ﻭﻓﻘﻂﻫﻤﯿﻦﺭﺍﻩﺁﺧﺮﻣﻮﻧﺪﻩﺑﻮﺩ: ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻫﻮﺍ... ﺟﻠﻮﯼﺁﯾﻨﻪﺭﻓﺖ.ﺩﺳﺘﯽﺑﻪﻣﻮﻫﺎﺵ ﮐﺸﯿﺪﻭﺑﺮﺍﯼﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭﺗﻮﯼﺁﯾﻨﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻭﮔﻔﺖ:ﺍﺯﺩﺳﺖﺗﻮﻫﻢﺧﻼﺹ ﻣﯿﺸﻢ...ﻟﻌﻨﺘﯽﺗﻮﺍﺯﻫﻤﺸﻮﻥ ﮐﺜﯿﻔﺘﺮﯼ... ﭼﻨﺪﺩﻗﯿﻘﻪﺍﯼﺑﻪﻫﻤﻪﻋﺎﻟﻢﻭﺁﺩﻡ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩ. ﮐﻤﯽﺍﺯﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦﺭﻭﺗﻮﯼﺳﺮﻧﮓ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻓﻘﻂ ﻫﻮﺍ... ﺑﺎﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﭼﻘﺪﺭﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﻼﺹﺷﺪ...ﺧﻮﺍﺳﺖﺁﻣﭙﻮﻝﺭﻭﺑﺰﻧﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥﭼﯿﺰﯼﯾﺎﺩﺵﺍﻓﺘﺎﺩ...ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ ﻇﺮﻑﺍﻟﮑﻞﺭﻭﺍﺯﺗﻮﯼﮐﺎﺑﯿﻨﺖﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻭﮐﻤﯽﺍﺯﺁﻥﺭﺍﺑﻪﭘﻨﺒﻪﺯﺩ!ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍﮐﻪﺑﻪﭘﻮﺳﺘﺶﮐﺸﯿﺪﺧﻨﮕﯽﺍﻟﮑﻞ ﺗﻤﺎﻡﻭﺟﻮﺩﺵﺭﻭﮔﺮﻓﺖ...ﺧﻨﺪﯾﺪ،ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﻫﻮﺍﯼﺁﻣﭙﻮﻝﺭﺍﮔﺮﻓﺖ.ﻓﻘﻂﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩﺑﻮﺩ.ﮐﻢﺑﻮﺩﺍﻣﺎﺑﻬﺘﺮﺍﺯﻫﯿﭻ ﺑﻮﺩ.ﺁﻣﭙﻮﻝﺭﺍﺑﻪﺧﻮﺩﺵﺯﺩ.ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ ﺍﻟﮑﻞﺭﺍﺳﺮﺟﺎﯾﺶﮔﺬﺍﺷﺖ؛ﭘﻨﺠﺮﻩﺭﺍ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩ...ﻫﻮﺍﯼ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽﺭﺍﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﮔﻬﺎﯾﺶ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﮐﺮﺩ...


تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,آمپول هوا,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ -ﻧﻪ -ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟ (-ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ) -ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯿﻢ؟ -ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﺪ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﯾﺪ -ﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻤﺘﻮﻥ ﺍﺭﺷﺎﺩ -ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺑﮕﻢ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﻮﺑﻪ؟ -ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ.(-ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭ ﺯﺷﺘﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ)-ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﯾﮑﯽ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻤﺘﻮﻥ ﻣﺮﮐﺰ(ﻣﻦ۲۳ﺳﺎﻟﻤﻪ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﺼﺪﺗﻮﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ)ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺮﺩﻧﺖ ﺷﻼﻕ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﺣﺎﻟﯿﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﯿﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﭽﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺱ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﻭ ﺗﺒﺎﺩﻝ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﭙﺮﺩﺍﺯﻩ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ ﻭ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺩﺭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ۵ ﺳﺎﻟﯿﮕﺶ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻫﻤﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ، ﻣﺎﺩﺭﻡ۱۸ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ!! ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻃﺒﻖ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻥ ﻧﺼﯿﺐ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺸﻪ! ﻣﺮﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ ، ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺘﻠﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﮔﺮﺍﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﺧﻮﺩﺭﻭﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺨﺮﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ... ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺱ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ:ﻭﮐﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻮﺕ ﺷﺪﻩ


تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:داستانک,داستانک کودک نابغه,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺗﺤﺼﯿﻠﻰ، ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺎﻣﭙﺴﻮﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﮐﻼﺱ ﭘﻨﺠﻢ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻯ ﺍﻭﻟﯿﻪ، ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﻗﻰ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﯿﺴﺖ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﻯ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﺩﺭ ﺭﺩﯾﻒ ﺟﻠﻮﻯ ﮐﻼﺱ ﺭﻭﻯ ﺻﻨﺪﻟﻰ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﺪﻯ ﺍﺳﺘﻮﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺎﻣﭙﺴﻮﻥ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻝ ﺧﻮﺷﻰ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﺗﺪﻯ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻼﺱ ﺑﻮﺩ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﻯ ﮐﺜﯿﻒ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺟﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺶ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ.ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﻧﺎﻣﺮﺗﺒﻰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺎﻣﭙﺴﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺿﻰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﺮﻩ ﻗﺒﻮﻟﻰ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻓﻮﺯﻩ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺴﺎﻝ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺪﻯ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﭘﻨﺠﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ، ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺎﻣﭙﺴﻮﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺗﺤﺼﯿﻠﻰ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﻯ ﻗﺒﻞ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﺩ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﻠّﺖ ﺩﺭﺱ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻭ ﭘﯽ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﺪ.[[[بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام دوستای گلم همانطور که همه میدونیم نشانه عاشق شدن تصویر یک قلب تیر خورده س آیا تا به حال به این موضوع فکر کرید که چرا نماد عشق عکس یک قلب و عاشق یک قلب تیر خورده س؟اگه شما هم مثل من نمیدونید حتما این مطلب جالب را بخوانید برای خواندن مطلب جالب لطفا به ادامه مطلب بروید پس از خواندن لطفا نظرتون رو اعلام فرمایید باتشکر

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.ﺑﺴﺎﻃﺶ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ,ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻫﯿﺎﻫﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪﻭ ﻫﻮﻝ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ.ﺗﻮﯼ ﺑﺴﺎﻃﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻮﺩ:ﻏﺮﻭﺭ,ﺣﺮﺹ,ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ,ﺟﺎﻩ ﻃﻠﺒﯽ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ.ﻫﺮﮐﺲ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪﻭ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯾﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺭﺍﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺩﮔﯿﺸﺎﻥ ﺭﺍ. ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺪ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ.ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ,ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺗﻨﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻒ ﮐﻨﻢ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ,ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ,ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﺴﺎﻃﻢ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ.ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﯽ.ﺗﻮ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﻣﻮﻣﻦ.ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ.ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ.ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﻓﺮﯾﺐ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ,ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ.ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﻭﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ... ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺎﻃﺶ ﻧﺸﺴﺘﻢ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻻﺑﻪ ﻻﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺑﻮﺩ.ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﻧﺮﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺪﺯﺩﺩ.ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻓﺮﯾﺐ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻭﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ,ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﻏﺮﻭﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ.ﺟﻌﺒﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﯾﺨﺖ.ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍﺭﻭﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ,ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﯾﺪﻡ,ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ,ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ.ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻘﻪ ﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ,ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ.ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﺸﺴﺘﻤﻮ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ,ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ. ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ,ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ,ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺒﺮﻡ,ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ...ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ. *** ﭘﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ.ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺳِﻤَﺖِ ﺁﺑﺪﺍﺭﭼﯽ ﺩﺭ ﻣﺎﯾﮑﺮﻭﺳﺎﻓﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺩ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﻣﺼﺎحبه ش ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﻣﯿﻨﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪﯾﻦ، ﺁﺩﺭﺱ ﺍﯾﻤﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺎ ﻓﺮﻣﻬﺎﯼ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻦ... ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ!ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﺪﯾﺮﻩ:ﮔﻔﺖ:ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ.ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ.ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺷﻐﻞ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ.ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ۱۰ﺩﻻﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻪ.ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺘﯽ ﺑﺮﻩ ﻭ ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻭﻕ.۱۰ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺑﺨﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯿﻬﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺖ.ﺩﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ، ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺳﺮﻣﺎیه ش ﺭﻭ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﻨﻪ.ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ۶۰ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻣﺮﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ، ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ ﺧﻮﻧﻪ.ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭘﻮﻟﺶ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﻭ ﯾﺎ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯿﺸﺪ.ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﯾﻪ ﮔﺎﺭﯼ ﺧﺮﯾﺪ، ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﮐﺎﻣﯿﻮﻥ، ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺎﻭﮔﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺗﺮﺍﻧﺰﯾﺖ ﭘﺨﺶ ﻣﺤﺼﻮﻻﺕ ﺩﺍﺷﺖ.... ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﺮﺩﻩ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺷﺪ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪه ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ش ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻨﻪ، ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﮕﯿﺮﻩ.ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺑﯿﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺳﺮﻭﯾﺴﯽ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ.ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﯿﻤﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﺭﺱ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ.ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﯿﻤﻪ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﻧﺴﺘﯿﻦ ﯾﮏ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ..ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ؟ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ!ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻣﯿﺸﺪﻡ ﯾﻪ ﺁﺑﺪﺍﺭﭼﯽ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﺎﯾﮑﺮﻭﺳﺎﻓﺖ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﮐﺎﺭﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﮐﻦ ﻣﻨﺸﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺭﺋﯿﺴﻢ ﺑﺮﻡ ﺳﻔﺮ ﮐﺎﺭﯼ,ﮐﺎﺭﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﮐﻦ. ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:ﺯﻧﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ، ﮐﺎﺭﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﮐﻦ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺵ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ. ﭘﺴﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻌﻠﻤﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﻤﯿﺎﺩ,ﺑﯿﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯿﻢ. ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻭ ﻟﻐﻮ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻧﻮﻩ ﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﺑﻨﺪﻩ. ﻣﻨﺸﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﮐﻨﺴﻞ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ. ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻪ:ﺯﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﺶ ﻟﻐﻮ ﺷﺪ ﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ.ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ:ﮐﺎﺭﻡ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﮑﺎﺭﻡ ﭘﺲ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺸﻖ. ﭘﺴﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ ﺑﺮﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ, ﻣﻌﻠﻤﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﯾﮏ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪ.ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ ﮐﻼﺳﻬﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﻯ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺨﺘﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺷﺪ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ:»ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﺸﺎﻁ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.ﻣﻨﻬﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﮑﻨﯿﺪ.ﻣﻦ ﺭﻭﺯﯼ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺋﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﺪ«. ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ.ﺗﺎ ﺁﻥ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺭﻭﺯﯼ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﺪﻡ.ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:»۱۰۰ ﺗﻮﻣﻦ؟ ﺍﮔﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﻘﻂ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺑﻄﺮﯼ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ، ﮐﻮﺭﺧﻮﻧﺪﯼ.ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ«.ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
داستان طنز ازدواج مخصوص دوستای مجرد پیشنهاد میکنم این داستان زیبا وخواندنی را از دست ندید لطفا پس از خواندن داستان نظر بدید منتظر نظرات سازنده وکارساز شما دوستای گلم هستم ممنونم از حضور سبزتون امیدوارم بهتون خوش بگذره برای خواندن این داستان زیبا وخواندنی به ادامه مطلب سفر کنید مرسی

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺭ ﻗﺮﻭﻥ ﻭﺳﻄﯽ ﮐﺸﯿﺸﺎﻥ، ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﭘﻮﻝ، ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻓﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﺮﺩﻡ، ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻋﻤﻠﯽ ﺯﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺯﺩ.ﺑﻪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﯿﺶ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﻬﺸﺖ ﮔﻔﺖ: -ﻗﯿﻤﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻩ؟ ﮐﺸﯿﺶ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺟﻬﻨﻢ؟! ﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﮔﻔﺖ:ﺑﻠﻪ ﺟﻬﻨﻢ. ﮐﺸﯿﺶ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮﯼ ﮔﻔﺖ:۳ ﺳﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻟﻄﻔﺎ ﺳﻨﺪ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﮐﺸﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ:ﺳﻨﺪ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: -ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ!ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺳﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ.ﺩﯾﮕﺮ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ. ﺍﺳﻢ ﺍﻥ ﻣﺮﺩ، ﮐﺸﯿﺶ ﻣﺎﺭﺗﯿﻦ ﻟﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩ.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پدﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺑﺎ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.ﻣﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﺪﯾﺪﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ، ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎﺭﻭﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﻣﻦ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻣﻠﯿﺴﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻣﻌﺮﮐﻪ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﯿﺰﺑﯿﻨﯽ ﻫﺎﺵ، ﺧﺎﻟﮑﻮﺑﯽ ﻫﺎﺵ ، ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺗﻨﮓ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭﯾﺶ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ.ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺪﺭ.ﺍﻭﻥ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ.ﻣﻠﯿﺴﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯿﻢ. ﺍﻭﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﯾﻠﯽ ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﮐُﻠﯽ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ.ﻣﺎ ﯾﮏ ﺭﺅﯾﺎﯼ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﭽﻪ.ﻣﻠﯿﺴﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺭﯾﺠﻮﺍﻧﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﻣﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻪ.ﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﻫﺴﺘﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻮﮐﺎﺋﯿﻨﻬﺎ ﻭ ﺍﮐﺴﺘﺎﺯﯾﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ.ﺩﺭ ﺿﻤﻦ، ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻋﻠﻢ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺪﺯ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ، ﻭ ﻣﻠﯿﺴﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻪ. ﺍﻭﻥ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ.ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﭘﺪﺭ، ﻣﻦ ۲۳ ﺳﺎﻟﻤﻪ، ﻭ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﻢ.ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﺗﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯽ. ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﭘﺴﺮﺕ، ﺩﺍﻧﯿﺎﻝ ﭘﺎﻭﺭﻗﯽ:ﭘﺪﺭ، ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺟﺮﯾﺎﻧﺎﺕ ﺑﺎﻻ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻦ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻬﺪﯼ.ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺑﺪﺗﺮﯼ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﻼﻡ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻣﻪ.ﺩﻭﺳِﺖ ﺩﺍﺭﻡ!ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺳﻼﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎی خوب وبازدیدکننده محترم ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﺬﺍشتم ﮐﺎﻣﻼ ﻭﺍقعیه ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎن بازدیدکننده ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ که بهم گفت بذارم توی وبلاگ تابقیه دوستان هم بخونن واستفاده کنن راستش خودم دوسه بارخوندم وتحت تأثیرقرار گرفتم یعنی واقعا دلم سوخت واز ته دل ناراحت شدم بخاطر رفتار غیر انسانی که با این جوون داشتن دلم میخواد مثل همیشه این داستان یابهتره بگم این خاطره رو بخونید وبرداشت خودتون رو به دوستاتون برسونید <¤<(منتظر نظرات سازنده تون هستم پس لطفا نظربذارید)>¤> ﺑﺎﺩﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻫﺎ.......¤¤¤

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺍﻋﻀﺎﯼ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺳﺮﺥ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻦ:ﺁﯾﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺍﺳﺖ؟ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻮﺍﻥ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺑﺮﯾﺪ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﻮﺍﺷﻨﺎﺳﯽ ﮐﺸﻮﺭ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ:ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺳﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﻪ؟ ﭘﺎﺳﺦ:ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺎﺩ؛ ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ... ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﯿﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﻮﺍﺷﻨﺎﺳﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ:ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮ ﻗﺒﻠﯽ ﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ:ﺻﺪ ﺩﺭ ﺻﺪ، ﺭﯾﯿﺲ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺮﻑ ﮐﻨﻨﺪ.ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﻮﺍﺷﻨﺎﺳﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ:ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﻪ؟ ﭘﺎﺳﺦ:ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ؛ ﺳﺮﺩﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﻌﺎﺻﺮ! ﺭﯾﯿﺲ:ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ:ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺥ ﭘﻮﺳﺖ ﻫﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﺍﺭﻥ ﻫﯿﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺯﺍﻫﺪﯼ ﮔﻮﯾﺪ: ﺟﻮﺍﺏ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﻣﺮﺍ ﺳﺨﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺩ ﻓﺎﺳﺪﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ.ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺷﯿﺦ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ! ﺩﻭﻡ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ... ﺍﻓﺘﺎﻥ ﻭ ﺧﯿﺰﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺪﻡ ﺛﺎﺑﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺗﺎ ﻧﯿﻔﺘﯽ.ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﻗﺪﻡ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﺳﻮﻡ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ ؟ ﮐﻮﺩﮎ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﮐﻪ ﺷﯿﺦ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺯﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺧﺸﻢ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﻝ ﺭﻭﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺎﻥ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ. ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢﭼﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺧﺒﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻏﺮﻕ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﻟﻘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﯿﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه کسی موثرتره زن یامرد؟ ﺗﻮﻣﺎﺱ ﻫﯿﻠﺮ ، ﻣﺪﯾﺮ ﺍﺟﺮﺍﯾﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﻣﺎﺳﺎﭼﻮﺳﺖ ، ﻣﯿﻮ ﭼﻮﺍﻝ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﺮﺍﻫﯽ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﺎﻟﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻠﺶ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.ﻫﯿﻠﺮ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺑﻌﺪﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺮﺍﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﯾﮏ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﺨﺮﻭﺑﻪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭘﻤﭗ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﮎ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﮐﻨﺪ.ﺳﭙﺲ... ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. ﺍﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﺼﺪﯼ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﺮﻡ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﺼﺪﯼ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ”:ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ”. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ، ﻫﯿﻠﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ.ﺍﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ.ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﻫﯿﻠﺮ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﮔﻔﺖ”: ﻫﯽ ﺧﺎﻧﻢ ، ﺷﺎﻧﺲ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻡ.ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﻥ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ، ﻫﻤﺴﺮ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ. ”ﺯﻧﺶ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ”:ﻋﺰﯾﺰﻡ ، ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﻭﻥ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ”.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﮐﺸﯿﺸﻰ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻢﮐﻢ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﻯ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻐﻞ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﺵ ﺑﮑﻨﺪ.ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻻﻧﺶ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻯ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺧﯿﻠﻰ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭘﺪﺭﺵ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﻫﺪ.... ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﻣﯿﺰ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ: ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ، ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﺑﻄﺮﻯ ﻣﺸﺮﻭﺏ. ﮐﺸﯿﺶ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﯾﺪ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻣﯿﺰ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ.ﺍﮔﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﻣﻌﻨﯿﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﻰ ﻋﺎﻟﯿﺴﺖ.ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﯾﻌﻨﻰ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﺐ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﻢ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺍﻣّﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﻄﺮﻯ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﯾﻌﻨﻰ ﺁﺩﻡ ﺩﺍﺋﻢﺍﻟﺨﻤﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﺨﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻯ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻯ ﺩﺍﺭﺩ«. ﻣﺪﺗﻰ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ.ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﺳﻮﺕ ﻣﯽﺯﺩ ﮐﺎﭘﺸﻦ ﻭ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﻯ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻫﻰ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺷﺪ.ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺗﺨﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺍﺷﯿﺎﺀ ﺭﻭﻯ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﻯ ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ. ﮐﺎﺭﻯ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﺯﺩ.ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺗﻮﻯ ﺟﯿﺒﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻄﺮﻯ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺭﺩ. . . ﮐﺸﯿﺶ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺎﻇﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ: »ﺧﺪﺍﻯ ﻣﻦ!ﭼﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ! ﭘﺴﺮﻡ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺼﺪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺖ.ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺁﺯﻣﻮﻧﯽ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺶ ﺩﺍﺷﺖ. ﭘﺮﺳﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﮏ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯽﮔﺬﺭﯾﺪ.ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ.ﯾﮏ ﭘﺰﺷﮏ ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ/ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﺪ.ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ.ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﯿﺪ... ﻗﺎﻋﺪﺗﺎً ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺴﺖ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯿﺪ.ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ. ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺰﺷﮏ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ.ﺯﯾﺮﺍ ﻗﺒﻼً ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯿﺪ.ﺍﻣﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻌﺪﺍً ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺨﺺ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﯿﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺎﺩﺭ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﺯ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺳﺦ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺩ.ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯽﻣﺎﻧﯿﻢ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺖ، ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻪ ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ.... -ﺁﻫﺎﯼ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ! ﭘﺴﺮﮎ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻓﺖ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮﻕ ﻣﯽﺯﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ، ﮐﻔﺶﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.ﭘﺴﺮﮎﺑﺎ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺶ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﺷﻤﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ -ﻧﻪ ﭘﺴﺮﻡ، ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﻢ! -ﺁﻫﺎ، ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﭘﺶ ﺗﻮ ﺟﻨﮕﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺍﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺩﺭ ﺗﻠﻪ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﻠﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﯽ ﺳﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺯﻥ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﮔﻔﺖ" :ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ"ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﻫﺴﺖ؛ ﻫﺮ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺷﻮﻫﺮﺕ10ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. ﺯﻥ ﮔﻔﺖ....: ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻮﺩ! ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺰ ﺟﺬﺍﺑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺬﺏ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ؟ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺟﯽ ﻣﺠﯽ.......ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭﻡ ﺧﻮﺩ، ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ! ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ10ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ!ﭼﻮﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺎﻝ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ... ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺟﯽ ﻣﺠﯽ.......ﻭ ﺍﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺪ! ﺳﭙﺲ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺯﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﺘﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺧﻔﯿﻒ ﺑﮕﯿﺮﻡ.....


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﯼ ﺭﯾﺎﺿﯿﺪﺍﻥﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ....: ﺍﮔﺮ ﺯﻥ ﯾﺎ ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﭘﺲ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻋﺪﺩ ﯾﮏ1= ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﭘﺲ ﯾﮏ ﺻﻔﺮ ﺟﻠﻮﯼ ﻋﺪﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯾﻢ....10= ﺍﮔﺮ ﭘﻮﻝ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺩﻭﺗﺎ ﺻﻔﺮ ﺟﻠﻮﯼ ﻋﺪﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯾﻢ100= ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﺼﺐ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﭘﺲ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺻﻔﺮﺟﻠﻮﯼ ﻋﺪﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯾﻢ1000= ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻋﺪﺩ ﯾﮏ ﺭﻓﺖ ﺍﺧﻼﻕ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺻﻔﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺻﻔﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺴﺖ ، ﭘﺲ ﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد